کد مطلب:225232 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:253

بیان مجالس و مکالمات مأمون با پاره ای مغنیان و سرود گران و بعضی شعرا و دیگر کسان
در جلد سوم عقد الفرید مسطور است كه اسحاق بن ابراهیم موصلی گفت چون مسند خلافت عامه به جلوس مأمون الرشید اختصاص گزید بیست ماه تمام به وظایف سلطنت و تكالیف خلافت و نظم امور بریت دوام گرفت و از تغنی و سرود حرفی و سرودی و شعری و غزلی به گوش نیاورد و از آن پس اول كسی كه در حضور او دهان بتغنی و سرود گشود ابوعیسی بود و از آن بعد بر سماع و شنیدن آواز عود و سرود مواظبت نمود و از من پرسش گرفت پاره ای از حاسدان كه همیشه بر من حسد می بردند به جرح و نقص من سخن كردند و گفتند این مردی است كه از كمال غرور در پیشگاه خلافت نیز كبر و خودستائی دارد مأمون گفت «ما ابقی هذا من التیه شیئا» كسی كه در حضرت خلافت كبر فروشد دیگر از صفت تیه و كبر چیزی باقی نگذاشته است و چون این سخن بر زبان مأمون بگذشت و دل او را بر من مهربان نیافتند بر حسب قانون اهل جهان هیچ یك از دوستان و هواخواهان من زبان به یاد و نام من برنگشود و كسانی كه سابقه مؤدت داشتند بر خلاف آن در حق من جفا ورزیدند و به متابعت رأی مأمون سخن كردند و این كار و كردار با من ضررها می رسانید تا یكی روز علویه نزد من آمد و گفت امروز در مجلس مأمون حاضر می شوم. آیا اجازت می دهی از تو نامی در میان آورم گفتم چنین نكن لكن به این شعر از بهر او تغنی نمای چه اگر این شعر را بسرودگری او را انگیزش می دهد كه از تو بپرسد این شعر و تغنی از كجا است این وقت برای تو در آنچه می خواهی فتح الباب می شود و برای تو عرض جواب آسان تر خواهد شد از آن كه بلامقدمه به سختی بدایت كنی علویه برفت و چون مجلس استقرار گرفت این شعر را كه استحاق بدو امر كرده



[ صفحه 28]



بود بسرود:



یا مشرع الماء قد سدت مسالكه

اما الیك سبیل غیر مسدود



لحائم حار حتی لا حیاة به

مشر دعن طریق الماء مطرود



و در این دو بیت شرح حال خود را به كنایت بازنمود و چون مأمون بشنید با علویه گفت ای سید من از یكی بندگان تو است كه در حق او جفا روا داشتی و او را از دربار جهان پناه براندی مأمون گفت از اسحاق است علویه گفت آری مأمون گفت الان اسحاق را حاضر كنند. اسحاق می گوید فرستاده ی مأمون از عقب بیامد و من به خدمت مأمون راه گرفتم و چون در حضورش درآمدم گفت نزدیك بیا چون نزدیك رفتم هر دو دستش را به سوی ما بركشید من در حضورش بر زمین افتادم و شرط ادب و خدمت به جای آوردم و از آن روز مرا از جمله خواص دربارش مقرر ساخت و چنان با من به طریق اكرام و نیكوئی برآمد كه اگر یكی از دوستان مونس من این معاملت كرده بود مسرور می شدم.

در كتاب زینة المجالس مسطور است كه ابوالحسین ربیعة بن احمد مردی فاضل و كامل بود و از علوم عقلیه و نقلیه بهره تمام داشت و اشعار بی شمار حفظ كرده بود چون قابوس بن وشمگیر بر اهلیت ربیعه اطلاع یافت او را در سلك ندمای خواص انتظام داد ربیعه از بزرگ زادگان جرجان بود. امام بغایت دروغگوی بود و همواره زبان بلاف و گزاف می گشاد و قابوس بر این عیب اطلاع یافته اغماض می نمود. یكی روز قابوس كه شمس المعالی لقب دارد از اشعار خلفا قرائت می كرد در این اثنا از ربیعه پرسید كه شعر كدام یك از خلفا بر حسب جودت معانی و تناسب كلمات از دیگران بهتر است ربیعه شعر مأمون را ترجیح داد شمس المعالی گفت غلط كردی شعر مأمون را چندان تناسبی نباشد ربیعه در جواب گفت امیر سهو نموده شعر هیچ یك از خلفا در تناسب الفاظ و رونق معانی و به جهت مضامین و سلاست كلمات چون شعر مأمون نیست قابوس فرمود دروغ می گوئی آن قدر الفاظ ركیك و معانی بیرون از انتظام در اشعار مأمون مندرج



[ صفحه 29]



است كه در زبان هیچ كس نگذشته است ربیعه بار دیگر در تكذیب پادشاه گیلان سخن كرد و گفت شاید امیر اشعار مأمون را تتبع نفرموده باشد و من پنج هزار بیت از اشعار مأمون به خاطر دارم قابوس گفت قسم به خدا دروغ می گوئی و این شیوه ی ناستوده عادت تو شده است اكنون ما از پنج هزار بیت گذشتیم اگر پانصد بیت از اشعار او بخوانی مراد حاصل است و الا صد چوبت بزنند ربیعه آغاز خواندن كرده زیاده از ده بیت از اشعار مأمون بیشتر بخاطر نداشت حاجب قابوس دست ربیعه را گرفته خواست تا بر حسب فرمان رفتار نماید قابوس فرمود او را رنجور مدار اما مگذار تا از این به بعد نزد من بیاید.

راقم حروف گوید شمس المعالی قابوس بن وشمگیر از جمله ادبای عصر و فضلای روزگار و دارای جودت فهم و لطافت قریحه و بصیرت در نظم و نثر و دارای تصانیف بود و كتاب قابوس نامه كه از مصنفات اوست به فصاحت و بلاغت و حسن تدبیر و آداب سیاست موجود و مطبوع و معروف است. شرح حالش را در ذیل مجلدات مشكوة الادب رقم كرده ام ثعالبی در یتیمة الدهر در تمجید وی می گوید ابوالحسن شمس المعالی امیر قابوس بن ابی طاهر وشمگیر خاتم ملوك و غره زمان و ینبوع عدل و احسان و كسی است كه خداوند سبحان عزت ملك و بسطت علم و حكمت و اشعار بلیغه را در وجود او جمع كرده است و از نثر و نظم او شرحی یاد كرده است و خطش در نهایت نیكوئی بود. صاحب بن عباد اسمعیل وزیر فاضل عالم ادیب روزگار هر وقت خط او را می دید می فرمود «هذا خط قابوس ام جناح طاوس» و گرگان و آن بلاد در تحت امارت او بود و در سال چهارصد و سوم هجری وفات كرد و تصدیق او را در میزان طبع مأمون نمی توان خوارمایه شمرد و این بنده نیز تصدیق او را مصدق است و در میان خلفای بنی عباس بعضی به شعر سخن می كرده اند چنان كه در طی این مجلدات مسطور افتاد و مأمون و پدرش هارون را شعری متوسط است اما در شعر شناسی و حفظ اشعار فصحاء زبردست و دانا بوده اند و ابوالعباس عبدالله بن معتز بن متوكل بن معتصم بن هارون الرشید كه مردمان با او بیعت كردند



[ صفحه 30]



و مقتدر را از خلافت معزول نمودند و یك روز و یك شب خلافت بر وی استقرار داشت و بعد از آن مقتدر بر وی چیره شد و او را در روز پنجشنبه دوم شهر ربیع الاخر سال دویست و نود و ششم هجری به قتل رسانید بر تمام اولاد خلفا در شعر و شاعری و سایر علوم عالیه و تصانیف سامیة تفوق دارد و احوال او را در ذیل مجلدات مشكوة الادب رقم كردیم و از این پس نیز بخواست خدا در مقام خود مذكور می شود و اگر مأمون دارای اشعار كثیره و فصاحت نامدار بود در تذكره شعرا یاد می كردند.

دیگر در اعلام الناس مسطور است كه اسحق گفت در اول فصل گل به خدمت مأمون درآمدم با من گفت ای اسحق آیا درباره گل شعری گفته باشی گفتم به سعادت و بخت امیرالمؤمنین و قوت اقبال او میگویم و ساعتی تفكر كردم و چیزی در آن وقت در قریحه من نگذشت و چون صبح بردمید به سرای خلافت روی نهادم و در آن شب هر چه تفكر و تأمل نمودم فتح البابی در انشاء شعر نشده بود و در این اثنا غلام فضل بن مروان را به درگاه مأمون ایستاده و هفت دسته گل در سینی سیمین با خود داشت و منتظر بود كه اجازت یافته تقدیم حضور مأمون نماید از وی خواستار شدم كه اندك مدتی تأمل نماید پذیرفتار نشد دیگر باره همین مسئلت نمودم و گفتم قلیل مدتی تأمل كن و در ازای این كار و در عوض این تأمل به شمار هر گلی یك دینارت می دهم این وقت اجابت مسئول مرا بنمود پس هفت دینار بدو دادم و دوست همی داشتم كه این گلها پیش از اینكه شعر من به مأمون عرضه گردد بدو نرسد و از آنجا به طرف كوی و برزن بیرون شدم تا مگر كلمتی از كسی بشنوم و به آن سبب خاطرم جنبشی گیرد و طبعم تراوش كند اگر چه به یك شعر هم باشد در این حال كه بر این خیال بودم ناگاه مردی را بدیدم كه خاك از غربال می بیزد و این شعر را می خواند:



اشرب علی ورد الخدود فانه

ازهی و ابهی فالصبوح یطیب



ما الورد احسن من تورد و جنة

حمراء جادبها علیك جیب



صبغ المدام بیاضها فكأنه

ذهب بقالب فصة مضروب





[ صفحه 31]



بخور شراب به دیدار گل زیبا - كه روی او چو گل و پیكرش چنان دیبا - آمیخته است سرخی و اسپیدیش بهم - چونان كه سرخ سیب ببستان جان فزا - چون این شعر را از آن مرد بشنیدم از مركب خود فرود شدم و به مسجدی كه نزدیك به آن مكان بود درآمدم و آن مرد را طلب نمودم و از وی بخواستم كه آن ابیات را بر من فروخواند آن مرد بتعلل و طفره پرداخت و گفت اگر در طلب این امر هستی بایستی در ازای هر بیتی ده دینار به من عطا كنی آن دنانیر را بدو دادم و آن ابیات را دیگر باره به من برخواند و من در خاطر بسپردم و به سرای خلافت بازشدم و غلام فضل بن مروان حاضر بود و در این وقت مأمون در پس پرده به آشامیدن شراب مشغول بود و چون من تارهای عود و ساز را اصلاح كردم مأمون با كنیزكان سرودگر خود گفت خاموش باشید كه اسحق آمد پس آن گل ها را در پیش رویش بگذاشتم و آن اشعار را تغنی نمودم و نعره و فریاد و شهیق از پس پرده بشنیدم و از آن پس هزار درهم برای من بیرون آوردند و دیگر باره اشعار را بخواندم و بدره دیگر برای من بیاوردند. و دفعه سوم اعادت دادم همچنان بدره دیگر برای من بیاوردند این وقت در سرودی دیگر غیر از ابیات تغنی كردم پس خادمی از پس پرده به من آمد و گفت امیرالمؤمنین می فرماید اگر بر همین تغنی و انشاد آن ابیات دوام می كردی ما نیز در اعطای بدره مداوت از دست نمی دادیم اگر چند به شامگاه می رسید.

در حلبة الكمیت مسطور است كه این شعر را مأمون در صفت جام شراب گوید:



انا و انت رضیعا قهوة لطفت

عن العیان و رقت عن مدی القدم



ما بیننا رحم الا ادارتها

و الكأس حرمتها اولی من الرحم



و هم در حلبة الكمیت مسطور است كه حكایت كرده اند كه اسماع اغانی در استمالة قلوب اثری عظیم دارد و تمامت ارواح آدمیت و دیگر حیوانات را به انتعاش و جنبش و تراوش می آورد چنان كه گفته اند بسیار افتد كه گامیشها چند روز از اماكن خود مفارقت كنند و در آب پوشیده شوند و چون صاحبان آنها خواهند



[ صفحه 32]



بازگشت نمایند نوازندگان و سرودگران را گامیشها به آن اصوات عادت دارند جمع كرده با ساز و سرود در طلب آنها بروند و چون جوامیش آوای سرود و عود و آواز آدمیان را بشنوند سر از آب بیرون كشند به طرب شوند و در هوای آن نوای از آب بیرون آیند و سرودگران اندك اندك راه سپار شوند و جوامیش از دنبال ایشان و سرود ایشان بیایند تا به اوطان خود برسند بعضی از هندیان حكایت نموده اند كه فیل را چون صید كنند به سبب اندوهی كه از مفارقت و طنش بر وی استیلا یابد از آب و علف امتناع كند و نخورد و نیاشامد و همیشه بر آن مهاجرت حنین و ناله كند لاجرم بالحان تنحیه و آوازهای با ساز و سوز برای او تغنی نمایند تا خرم روان و خوش حال شود و بخورد و بیاشامد و در باب آب و آشامیدن آب و صفیر و شتر و آواز حدی و آوای عود و حكایت معلم ثانی حكیم بزرگوار فارابی و طیور پاره وحوش و جن و غول كه به آواز خوش مشغول و مشعوف می شوند در كتب عدیده حكایات عجیبه رسیده است كه اگر جمع نمایند كتابی عظیم شود حتی پاره ای طیور از اوطان و آشیان خود چنان منقلب شده اند كه به زیر افتاده اند و از شراب ناب بخورده و در میان جالسین گردش همی كرده اند و چون مغنی آن زحمت را تغییر داده و به آوازی دیگر آغاز كرده است پرزنان به آشیان خود بازشده اند و چون به همان صورت باز شده است طیور نیز دیگر باره بازآمده اند بعضی از حكما و دانشمندان گفته اند امهات لذات نفوس چهار نوع است یكی لذت مطعم و دیگر لذت مشرب سوم لذت نكاح و مجامعت چهارم لذت سماع و شنیدن و آن سه قسم جسمانی است و هیچ كس جز به حركت و تكلف به این سه لذت فیض یاب نشود اما لذت سماع و شنیدن آنچه مطلوب است لذتی است نفسانیه و نشأتی است روحانیه كه در بدن دویدن و در روح چمیدن گیرد و محتاج به حركت و كلفتی نباشد و از این روی است كه مأخذ آن سهل و تنازل آن بر نفوس خفیف و سبك می باشد افلاطون حكیم می فرماید هر كس را اندوهی درسپارد و ستوهی چون كوهی در دل یابد بر وی باد كه آوازهای خوش بشنود و بار غم از پرده دل برگیرد زیرا



[ صفحه 33]



كه نفس شریف چون اندوهناك شود نور و فروزش خاموش گردد و چون چیزی را بشنود كه او را بسرور و طرب درآورد آنچه از وی خمود و خموشی گرفته اشتعال و فروغ گیرد و گفته اند غنا غذای ارواح است چنان كه شراب غذای اشباح است و گفته اند خمر مانند جسد است و سماع مانند روح و سرور فرزند ارجمند شراب و غناء است و در میان خمر و غنا مناسبات عدیده و كیفیات قریبه است كه بر اهل فن مكتوم است.

می گوید عود از تمامت انواع سازها و سرود اثرش در قلب بیشتر است و حضرت داود علیه السلام در صوغ الحان در تسبیح خود و معرفت فاسد از صحیح این فن اعلم و احذق بود و در عود نوازی به آن حضرت مثل می زدند و قلوب در صوت و تفرید آن حضرت راحت می دیدیدند و پیش از آن كه به سلطنت رسد و مردم بنی اسرائیل در حضرتش انجمن نمایند پادشاه بنی اسرائیل در آن زمان طالوت بود هر وقت خلطی در مزاجش غالب می شد و خون او به حركت می آمد خدمت داود می آمد و فرمان می داد تا داود عود می نواخت و از الفاظ و صوت آن حضرت سكون می گرفت و شفا می یافت و چون سلطنت بر آن حضرت استقرار گرفت اساتید عصر را بتلحین مزامیر و تسبیح بر عودها و طنبورها و دفوف و طبول و صلاصل و غیرها امر می داد و شمار كسانی كه از آن اساتید حاضر می شد و تسبیح خداوند مجید را به سرود و آواز طراز می دادند چهار هزار تن بودند كه در هر شبی حاضر می شدند.

گفته اند شبی جوانی را در حالتی كه مست و عودش در دست بود به خدمت عبدالملك بن مروان درآوردند و در این وقت جماعتی در مجلس عبدالملك حضور داشتند عبدالملك با آن جوان گفت این چیست و برای چه كار بكار است و به آن چه می سازند جالسین ساكت شدند و از میانه ایشان عبدالله بن مسعد فزاری گفت ای امیرالمؤمنین این عود است كه چوبی برگیرند و درهم شكافند و نازك سازند و به هم بچسبانند و از آن پس این تارها و سیمها را بر آن بربندند و جاریه ماهروی مشكموی سر و قد گلعذار به دست شریف گیرد و با انگشتهای لطیف تر و صافی تر از شاخ بلور به حركت



[ صفحه 34]



درآورد «فینطق باحسن من وقع القطر فی البلد القفر» و آن وقت چنان سرود نماید و آواز بركشد و زبان بالفاظ حسنه برگشاید و آب سرور بر دلهای پر آتش بیفشاند كه باران در شهری خشك و بی آب و گیاه آن گونه اثر نكند: آوای یار دلدار دانی چه ذوق دارد؟ ابری كه در بیابان بر كشته ای ببارد. اسحاق بن ابراهیم موصلی گفته است بدترین غناء و شعر آن است كه در حد وسط باشد چه غنا و شعری كه درجه بلند و اعلی دارد طرب می آورد و درجه پست و ادنی خنده می آورد و به عجب می افكند اما چون در حد وسط باشد نه خنده و نه طرب می آرد گفته اند نخست كسی كه عود را اخذ كردم لیك متوشلخ بود كه بر مثال ران پژمرده ی خودش بود و این قولی است ضعیف و بعضی گفته اند بطلمیوس و به قولی یكی از حكمای فرس بود و هم گفته اول كسی كه بالحان و آوازهای اهل فارس در عود تغنی نمود نضر بن حارث بن كلده بود كه در حیره به خدمت كسری وفود داد و ضرب عود و غناء را از مغنیان فارس بیاموخت و به مكه درآمد و مردم مكه را آموزگار شد و اول كسی كه در اسلام به الحان فارس تغنی كرد سعید بن مشجح و به قولی طویس بود و ما از این پیش در كتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام و مجلدات بعد و در ذیل مجلدات مشكوة الادب به شرح و بسط این مطلب در زمان ابن زبیر و بنای كعبه معظمه و دیگران و خلیفه ثانی جناب عمر بن خطاب اشارت كرده ایم گفته اند این علم به بطلمیوس بدایت گرفت و به اسحاق بن ابراهیم موصلی نهایت پذیرفت.

و مؤید این مطلب این است كه اسحاق بن ابراهیم گوید روزی مأمون در طلب من بفرستاد و در این وقت هیجده تن مغنیه سیم ذقن گل بدن حضور داشتند و از یمین و شمال او آواز برمی كشیدند و زمین و زمان را تازه و زنده می ساختند و ابراهیم بن مهدی نیز حاضر بود مأمون با من گفت ای اسحق چگونه می شنوی گفتم ای امیرالمؤمنین خطائی می شنوم با ابراهیم گفت ای عم تو چه می گوئی در آنچه اسحاق می گوید گفت سخن اسحاق باطل است در اینجا خطائی نرفته است



[ صفحه 35]



لكن اسحاق از این سخن خواسته است در خدمت تو بر مقام و منزلتش فزایش گیرد عرض كردم یا امیرالمؤمنین آیا اجازت می دهی تا ابراهیم را بر خطای ایشان واقف نمایم و در این امر با او مناظرت كنم مأمون گفت آری چنین كن گفتم مناظرت من بایستی نظر به رعایت شرایط بزرگی و آقائی او و حقارت و بندگی من نماید یا به راه انصاف مأمون گفت بر طریقه انصاف باید باشد گفتم امر می فرمائی تا این جواری همان آواز را كه در مره نخست می سرودند تغنی كنند مأمون فرمان كرد تا در همان صوت تغنی كنند چون بسرود آمدند با ابراهیم گفتم آیا خطائی را كه در این سرود است بفهم آوردی گفت نیاوردم گفتم من این خطاء را در آن نه تن جواری كه در جانب ایسر می نوازند از تو برمی افكنم ابراهیم در آن صوت تفهمی بنمود و گفت چیزی كه خطائی در آن باشد نشنیدم گفت من این امر را بر تو سبك می گردانم و این خطاء را در آن چهار دیگر ثابت می نمایم ابراهیم بسی كوشش كرد تا مگر بر خطائی واقف گردد و آخر الامر گفت در اینجا خطائی ندیدم گفتم این خطا در اواخر تمام جواری است ابراهیم هر چند خواست بفهمد نتوانست واقف شود این وقت با آن جاریه گفتم تو به تنهایی بنواز و سایر جواری دست از نواز بازدارند چون آنجاریه تغنی نمود با ابراهیم گفتم به فرمای تا چه می شنوی گفت: به راستی سخن می كنی این خطا در اینجا می باشد مأمون گفت احسنت همانا اسحاق این خطا را در نوازش هفتاد و دو تار بدانست و تو در نواز چهار وتر امتیاز دادی.

و هم در آن كتاب مسطور است كه اسحاق موصلی گفت شبی من و ابراهیم ابن مهدی در خدمت مأمون منادمت نمودیم چون آهنگ انصراف كردیم مأمون روی به ابراهیم آورد گفت تو را به حقی كه مرا بر گردن توانست قسم می دهم ای عم گرامی كه بایستی شعری چند بسازی و برای آن اشعار آوازی خوش و تازه بطرازی و با من نیز به همان طور كه با ابراهیم فرمود بفرمود و گفت بامدادان پگاه به حضور من حاضر شوید چه همی خواستار صبوحی بامدادم من با خود گفتم سوگند با خدای با ابراهیم كید می كنم و اوزارش را به سرقت می برم لاجرم چون به منزل شدیم و من



[ صفحه 36]



از نماز عشاء فراغت یافتم سوار شدم و بساباط ابراهیم رهسپار گشتیم و ابراهیم را در آن ساباط مجلسی بود كه در آنجا می نشست پس كشیك چی را بخواندم و یك دینار سرخش بدادم و گفتم هیچ كس را به مكان و جای من با خبر مكن و غلام وزن او را از آن بازداشتم تا كه سحرگاهان نزد من بیایند پس چندان درنگ نكرده بودم كه ابراهیم بیامد و در مجلس خود بنشست و كنیزكان خود را بخواند و این شعر را بدیشان تلقین همی نمود و لحنی جدید بساخته بود با عود می نواخت و همی مكرر می نمود و من در آن تاریكی به همان طرح و نوا بر ران خود می زدم و آشنا می شدم و چندان دنبال آن آواز را بگرفتم كه مأخوذ و متقن گردانیدم و بر این منوال بگذرانیدم تا نوبت نمایش روز شد و سحرگاهان غلامم بیامد و سوار شدم و در همان ساعت به خدمت مأمون درآمدم مأمون فرمود آیا چیزی خورده باشی گفتم نخورده ام بفرمود طعام بیاوردند و مأمون خود بخورده و شراب بیاشامیده بود آنگاه همان شعر را برای او بسرودم:



قالت نظرت الی غیری فقلت لها

وسائل الدمع من عینی محذور



نفسی فداؤك طرف العین شرك

و القلب منی علیك الدهر مقصور



و العین تنظر احیانا و باطنه

مما یقاسی بظهر الغیب مستور



گفت آن محبوبه دیدی غیر من

گفتمش هرگز ندیدم در زمن



منظره چشمم نیاید غیر دوست

دل به غیر از تو ندارد زیر پوست



گر به ظاهر یا به باطن بنگری

جز جمال خویش در من ننگری



مأمون از شنیدن این شعر و سرود بسی در طرب شد و شراب ارغوانی بنوشید و نوای خسروانی نیوشید و چندی برنیامد كه ابراهیم بیامد و مأمون بفرمود طعام و شراب از بهرش حاضر كردند و ابراهیم بخورد و بیاشامید و پس از فراغت شروع بتغنی كرده همان شعر و سرود را بخواند مأمون برآشفت و گفت ای ابراهیم این سرود چه بود یقین دارم اشعار مردمان را سرقت می كنی و از خویشتن می شماری این بگفت و هر دو چشمشش از خشم سرخ و چنان در غضب افتاد كه نزدیك بود ابراهیم



[ صفحه 37]



را آسیبی برساند ابراهیم بن مهدی چون این حال را نگران شد از جای برجست و بایستاد و گفت ای امیرالمؤمنین سوگند به آن قرابت كه تو را در حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله و سلم است و قسم به آن بیعتی كه از تو بر گردن اندر است به این صوت و آواز تا كنون هیچ كس بر من سبقت نداشته است مأمون در عجب شد و گفت اینك اسحاق است كه پیش از آن كه تو بیائی به همین صوت و شعر سرود نمود و با اسحاق گفت ای اسحاق این صوت را بخوان اسحاق فروخواند ابراهیم از مشاهدت این حال چنان پریشیده و مبهوت و متحیر گشت كه ندانست كه چه پاسخ دهد اسحاق می گوید این حالت و وضع را بدیدم گفتم ای امیرالمؤمنین سوگند به نعمت تو این شعر و این آواز از ابراهیم است لكن دزدها از وی بدزدیدند پس از آن حكایت را معروض نمودم و خشم مأمون فروكشید و گفت ای احمد بن هشام سی هزار درهم از مال ابراهیم برگیر و به اسحاق بده تا چرا ابراهیم سر خود را آشكار نمود یعنی در مكانی بنشست و سرودن گرفت كه بتوان از وی سرقت كرد اسحاق می گوید صبحگاه دیگر به خدمت ابراهیم شدم و گفتم ایها الامیر این را از من بپذیر و معذرت مرا مقبول بدار ابراهیم گفت آنچه را كه امیرالمؤمنین به تو بخشیده است دیگر باره از تو نمی پذیرم لكن سوگند با خدای نزدیك بود خون مرا بریختن دهی از این پس به اینگونه مزاح بازگشت مگیر چه پادشاهان بسامی شود از بسیاری گناهان می گذرند و به اندك جریمتی به قتل می رسانند و از این پیش در ذیل احوال هارون الرشید حكایتی شبیه به این داستان از ابراهیم موصلی و ابن جامع مذكور شد.

و دیگر در حلیة الكمیت مسطور است كه عامه اطباء گفته اند كه شراب كهنه بعصب و سایر حواس زیان می رساند لاجرم هر كس را در اعضاء و اعصاب او ضعفی می باشد بایستی از شراب عتیق اجتناب كند و بهترین شراب آن است كه نه چندان تازه و نه چندان كهنه باشد چنان كه گفته اند: شراب یكساله و نان یكروزه و گوشت در همان ساعت كه كشته اند مطلوب است و اینكه خواجه حافظ می فرماید «می دو ساله و محبوب چهارده ساله» شاید كهنگی آن بتازگی معشوقه چاره شود



[ صفحه 38]



و در مقدار آشامیدنش به اختلاف سخن كرده اند بعضی گفته اند حظ و بهره كافی در یك رطل حاصل است و جماعتی دیگر كه از جمله ایشان مأمون الرشید است گفته است بلكه در دو رطل است و این شعر را بخواند:



رطلان لا ازداد فوقهما

فی الشرب مع ندمان او وحدی



فلیعلمن من قد انادمه

انی احب عواقب الرشد



و ارید ما یقوی به بدنی

و اجانب الامر الذی یردی



اما مأمون را در شعر دیگر مذهبی است كه بصواب اقرب است و یكی روز یكی از ندیمهای خود را دید كه این شعر ابی نواس را می خواند:



رایت طبایع الانسان اربعة هی الاصل

فاربعة لاربعة لكل طبیعة رطل



و در این شعر ابی نواس بر حسب اخلاط اربعه به چهار رطل تجویز می نماید اما مأمون گفت ابونواس بر خطا سخن كرده است. چه هر وقت بدن انسان مقرون بصحت باشد هر قدر میل دارد می خورد و می آشامد و او را زیان نمی رساند و اگر سقیم و علیل باشد یك جرعه آن آزارش می رساند تا به چهار رطل چه رسد و این شعر را بالبداهه قرائت كرد:



الاقل لاخوان المدام تسمعوا

فان كلام النصح یوعی و یسمع



ثلاثة ارطال لذی اللب مقنع

و فی اربع انس له و تمتع



فان كان من تهواه حاضر شربه

فحق، علیه خمسة لا تضیع



و یزداد رطلان رأی منه عطفة

فیكمل عند الستة اللهو اجمع



و هم در آن كتاب مسطور است كه شبی كه ماهتاب بود مأمون در رواق خود جلوس كرده در ضوء و فروغ ماه و ستارگان كه در آب دجله افتاده نگران بود، بناگاه ابراهیم بن مهدی كه شمس آسمان تغنی بود طلوع نمود و به مأمون سلام فرستاد و دستش را ببوسید مأمون رطلی شراب بخواست و به ابراهیم گفت ای عم آوازی بسرای تا بر آن بیاشامم و ابراهیم در این شعر بسرود:



قد سمعت الدیك صاحا

و رأیت النجم لاحا





[ صفحه 39]





فاسقنا و اقطع بنا الدهر

اغتباقا و اصطباحا



مأمون بر این شعر و سرود شراب بخورد و طربناك شد و گفت ای نائر سی هزار برای عمم حمل كن.

در دوم مستطرف مسطور است كه روزی ابراهیم بن مهدی به خدمت مأمون درآمد مأمون گفت همانا تو عم گرامی و خلیفه سیاه دیداری از این كلمات خواست بنماید كه تو با اینكه سیاه چرده هستی مدتی بدعوی خلافت بدون لیاقت بنشستی و چنین گناهی را مرتكب گشتی ابراهیم گفت بلی چنین است این وقت مأمون به این شعر نصیب تمثل جست:



لئن كنت جعد الرأس و اللون فاحم

فانی بسیط الكف و العرض ازهر



و ان سواد اللون لیس بضائری

اذا كنت یوم الروع بالسیف اخطر



مأمون خواست تلافی آن كلام را بكند و خاطر ابراهیم را از كدورت بگذراند و این شعر را بخواند كه رنگ رخسار خواه سفید یا سیاه سند اصالت گوهر و اثر جوهر نیست بلكه پاكی فطرت و اصل گهر و استعداد و تربیت مربی آفتاب آثار سند صحیح و برهان صریح است.

و در انوار الربیع مسطور است كه صفدی در شرح رساله ابن زیدون می گوید كه قاضی عبدالله بن محمد خلیجی گاهی شعر گفتی و این شعر از وی باشد:



برئت من الاسلام ان كان ذا الذی

اتاك به الواشون عنی كما قالوا



و لكنهم لما رأوك غریسه

بهجری تواصوا بالنمیمة و احتالوا



فقد صرت اذنا للوشاة سمیعة

ینالون من عرضی و لو شئت ما نالوا



و این شعر را در انوار الربیع در باب قسمها و سوگندهای قبیح می نگارد كه نتیجه خوب نمی بخشد و می گوید قاضی مذكور پسر خواهر علویه مغنی است و مردی خودپسند و متكبر و گزاف و پر لاف بود و از جانب امین در بغداد قضاوت می نمود و علویه خال او با او دشمنی داشت و در زمانی قضیه از بهر او در بغداد چهره گشاد لاجرم از منصب قضاوت استعفاء داد و خواستار شد كه او را در پاره ای



[ صفحه 40]



شهرهای دور قاضی نمایند پس در شهر دمشق و به قولی حمص قاضی گردید و چون نوبت خلافت به مأمون پیوست روزی علویه همین اشعار قاضی خلیجی مذكور را در خدمتش تغنی كرد مأمون فرمود این شعر را گوینده كیست گفت از قاضی دمشق است به احضارش فرمان داد برفتند و او را در بغداد حاضر كردند و به عرض مأمون رسانیدند مأمون برای شرب بنشست و علویه را به تغنی حاضر ساخت و قاضی را بخواند و گفت آن ابیات را برای من بخوان قاضی گفت یا امیرالمؤمنین این ابیاتی است كه چهل سال پیش از این در سن كودكی و آغاز عمر گفته ام سوگند بدان كس كه تو را به مقام رفیع خلافت مكرم ساخته و وارث میراث نبوت گردانیده است افزون از بیست سال است كه جز در زهد یا عتاب دوستان شعری نگفته ام مأمون گفت بنشین و چون نشست جام نبیذی كه به آشامیدن بدست داشت بدو داد قاضی بلرزه درآمد و به كراهت قدح را از دست مأمون بگرفت و گفت یا امیرالمؤمنین سوگند با خدای تاكنون هرگز آب خالص را به چیزی كه در حلالیت آن اختلاف ورزیده باشند دیگر گون نداشته ام مأمون گفت شاید تو اراده نبیذ تمر یا زبیب و مویز را نموده باشی قاضی گفت ای امیرالمؤمنین قسم با خدای از این چیزها هیچ چیز را نمی شناسم چون این سخنان بگذاشت مأمون قدح را از دست قاضی بگرفت و گفت سوگند با خدای سبحان اگر از این شراب چیزی آشامیده بودی گردنت را می زدم و هم اكنون چنانم گمان است كه تو در آنچه گفتی صادقی لكن شایسته نیست كه قضاوت با مردی باشد كه در كلام خود به برائت از اسلام بدایت گرفته باشد یعنی در این شعر خود كه گفتی «برئت من الاسلام ان كان ذاالذی» هم اكنون به منزل خود بازگرد و هم بفرمود تا علویه آن كلمه را تغییر داد و در مكان آن حرمت منالی منك نوشت و در تغنی استعمال نمود.

راقم حروف گوید از این گونه اخبار كثرت اقتدار و حشمت و سطوت خلفا معلوم گردد كه قاضی دمشق را برای یك كلمه احضار و در مجلس شراب به پای دارند آنگاه بنشانند و به دست خود قدح نبیذ بدو دهند و آن گونه كلمات بر زبان بگذرانند



[ صفحه 41]



و او را عزل كنند و حال اینكه ارتكاب خودشان در كبایر از كردار و گفتار دیگران بسی عظیم تر است چنان كه صفدی بعد از بیان این داستان می گوید رفتار مأمون با این قاضی مسكین مخالف حلم و مكارم اخلاق مأمون بود و غیر از این معاملت كه با قاضی نمود شایسته تر بود لكن مأمون می خواست مقام قضاوت را تجلیل و توقیر نماید خداوند از وی درگذرد.

راقم حروف گوید معذلك سزاوار بود كه مأمون چنان قاضی با زهد و ورع و ابتهال و دیانت را از قضاوت استعفا ندهد چه آنچه در شعر بر زبان بگذرد همه وقت سند عقیدت نمی شود بخصوص در این قبیل سوگندها بر حسب عادت بر السنه جاری می شود و قاضی برای این گفت كه سخن چینان و سعایت گران در میان او و محبوبه فساد می كردند و اسباب ضرر او در خدمت خلیفه شد و این از كهانت شعر و اتفاقاتی است كه برای شعرا می افتد و این زیان از علویه بدو رسید و او را از حلیه قضاوت عاطل گردانید بلكه مأمون را نیز به كردار و گفتاری نامحدود بازمی داشت كه همیشه در السنه اهل جهان باقی خواهد ماند زینهار از ندیم بد زنهار چنانكه سید بحرانی در جناس تام به این مضمون گفته است:



و ذوهیف ما البدر یوما ببالغ

مدی و جنتیه فی احمرار و لا نشر



برئنا من الاسلام ان سیم وصله

علینا بما فوق النفوس و لا نشری



و برئت من سلفی و برئت من ادبی

و برئت من نسبی یا من ابی



یا امثال آن بسیار گفته شده و در زبان خلفاء نیز بسیار گردش گرفته است بلكه می توان گفت تمجید دارد چه اسلام یا آنچه را كه قسم بدو خورند و اظهار برائت نمایند از همه چیزی شریفتر و بزرگ تر و عزیزتر دانند چنانكه با دوستان خود گویند دشمن سرت باشم اگر چنین و چنان باشد یا شراب بقبر پیغمبر ریخته باشم اگر این نسبت راست باشد و كذلك غیر ذلك. در كتاب مخلاة بهائی و اغانی ابوالفرج اصفهانی و بعضی كتب دیگر مسطور است كه از جمله اخبار علویه مغن با غریب است كه وقتی علویه بر مأمون درآمد و همی برقصید و دست بر دست بزد



[ صفحه 42]



و بخواند:



غدیدی من الانسان لا ان جفوته

صفاتی و لا ان صرت بین یدیه



و انی لمشتاق الی ظل صاحب

یروق و یصفو ان كدرت علیه



مأمون و مغنیان صوتی بشنیدند كه بر آن علم و شناسائی نداشتند و مأمون بسی ظریف شمرد و گفت ای علویه نزدیك بیا و این صوت را دیگر باره اعادت فرمای و علویه تا هفت مرتبه تكرار نمود و مأمون در دفعه آخرین گفت ای علویه خلافت را از من بستان و اینگونه صاحب را به من عطا كن از این پیش در ذیل پاره ای حكایات مأمون به این حكایت و شعر ثانی به طوری مختصر اشارت رفت و مرقوم نمودیم كه در مقام دیگر مذكور می شود و شد.